خاطره ی اول دبستان
زپنجاه شمسی یکی سال کم بیفزا هزاری به سیصد رقم
نهادم به مکتب درین سال پا نه با جشن وشادی که با صد عزا
معلم چو جلّاد بُد آن زمان گریزان زمکتب همه کودکان
مرا گفت مادر به توپ وتشر: «سعادت به مکتب بیاب ای پسر»
چو دستم گرفت مادر مهربان به مکتب روانه شدیم هر دومان
چو مادر رهایم نمود یک نفس شدم همچو طوطی ،دبستان قفس
چو کابوس گشتند کلاس وکتاب زچشمان سرازیر شد جوی آب
که ناگه بلوچی زمردان خاش به خنده مرا گفت :آرام باش
ندادم به او پاسخی از هراس زلبخند او روشنا شد کلاس
زهیبت که او داشت من جا زدم زفَرش چو سربازکی پا زدم
زاسب شکوهش چو پایین پرید یواشک چو طفلی به سویم دوید
درآورد شکلک ، برایم بسی که دلگرم گشتم در آن بی کسی
زرفتار آن مرد نیکوسرشت جهنم برایم بشد چون بهشت
به مهری که افروخت او در کلاس زدیو شبح یافتم من خلاص
معلم درختی گُهربار شد دبستان برایم چو گلزار شد
چو شد مِهر، آغاز یک مکتبی ترّنم شود درس یک اجنبی
چو خویشی بکارد دمی تخمِ خشم کند رشته ی مهربانی چو پشم
خدایا نگه دار «ریگی» تو باش ز «اوخور» سلامش رسانم به خاش
نه ریگی که او گوهری ناب بود به تعلیم دانش چو سیماب بود
سپاهی دانش علمدارِ علم امیری دلاور به میدان حِلم
وگر رخت بربسته او زین جهان خدایا به جنّت شود جاودان
حسن خان سنچولیم یاد باد نرفته زدل مِهر او همچو یاد
ادیبی هنرمند بود آن مدیر به میدان دانش مجرّب وپیر
ز ما بر روانش هزاران درود که در گوش ما نغمه ها او سرود.
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
:: بازدید از این مطلب : 584
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1